هیپولیت سوگنامه ای است به قلم اوریپید ( حدود ۴۸۴ - ۴۰۷ ق.م ) ، یکی از نمایش نامه نویسان یونان در سالهای ابتدایی قرن ۵ ق.م. همچون بسیاری از سوگنامه های آن روزگار ، هسته اصلی نمایش هیپولیت رابطه بین انسان و خدایان است. هیپولیت بر آن می شود که از ادای احترام به آفرودیت ، الهه عشق سر باز زند ، در عوض ، او زندگی و عشق خود را وقف آرتمیس ، الهه شکار می کند. به خاطر این بی اعتنایی ، فدرا ، نامادری هیپولیت ، به وسیله آرتمیس دلباخته هیپولیت می شود ، عشقی که نافرجام می ماند. هیپولیت ، که در این ماجرا بی گناه است دست رد به سینه فدرا می زند و با خود عهد می بندد که تا زمان بازگشت پدرش ، تزئوس ، از کاخ دور بماند. فدرا که از این عشق نافرجام پریشان احوال شده بود انتحار می کند ، و در لحظات پایانی زندگی خود یادداشتی از خود به جا می گذارد با این مضمون که هیپولیت به او تجاوز کرده است. زمانی که تزئوس به خانه خود باز می گردد ، بدون محاکمه و پرس و جو هیپولیت را تبعید می کند و از پوزییدون رب النوع دریا می خواهد که فرزندش را بکشد. بعدها ، زمانی که آرتمیس پرده از روی حقیقت بر می دارد ، تزئوس که نادم گشته بود با فرزند محتضر خود رو به رو می شود . در پایان ، هیپولیت پدر خود را عفو می کند ؛ نکته ای که تماشاگر به سختی می تواند آن را بپذیرد.
اوریپید
از سالیان نخستین زندگانی اوریپید اطلاع چندانی در دست نیست . او در جزیره سالامیس نزدیک آتن در خانواده ای که نسل اندر نسل کاهن بودند متولد شد. گرچه او همچون سوگنامه نویسان همعصر خویش ، سوفوکل و آیسخولوس موفق نبود ، ولی در چندین رقابت نمایش نامه نویسی در دیونوزیا که در ۴۵۵ ق.م آغاز شده بود شرکت کرد ولی تنها چهار بار برنده آن رقابت ها شد و سال ۴۴۱ ق.م نخستین پیروزی خود را به دست آورد. نمایش نامه هیپولیت یکی از موفق ترین آثار او به شمار می رود ، و این نمایش یکی از معدود موفقیت های او را رقم زد . از مجموع ۹۰ نمایش نامه او ، ۱۹ نمایش نامه باقی مانده که بیشتر از آثار به جا مانده سایر نویسندگان آن روزگار است.
آتن در آن زمان محلی پر آشوب بود. در آن دوران بین اسپارت و آتن جنگی در گرفته بود ، که محتملا اثری مخرب بر اوریپید گذاشته بود. گرچه اوریپید در اغلب موارد از مشارکت در امور سیاسی و نظامی آتن خودداری کرده بود ، ولی در قالب یک ماموریت دیپلماتیک به سیراکوز سفر کرده بود. ادیت همیلتون محقق آثار کلاسیک در اثر خود راه یونانی به نقل قولی از ارسطو درباره اوریپید می پردازد مبنی بر اینکه ارسطو اوریپید را تراژیک ترین شاعران می داند. همیلتون می افزاید که اوریپید رقت انگیزی حیات بشر را حس کرده بود و اثر هیچ شاعری جز او تا زمانه کنونی نتوانسته به این شکل تاثر برانگیز ، زیر و بم موسیقی حزن آور بشریت ، آوایی که از دنیای کهن تا به امروز کمتر مورد توجه واقع شده است را سازگار کند "( 205 ). شاید این غم و اندوه موجب شد که اوریپید در سال ۴۰۸ ق.م آتن را ترک کند و مابقی زندگی خود را در دربار شاه آرخلائوس مقدونی بگذراند.
پیش زمینه
بر طبق گفته های توماس مارتین در کتاب یونان باستان ، نمایش نامه های یونانی غالبا بدون هیچ راه حل و نتیجه مشخصی به پایان می رسید ، و تنها رنج ، آشوب و مرگ را به جا می گذاشت. و ، هنچون سایر سوگنامه ها ، تماشاگران پیش از اجرای نمایش از آن افسانه و شخصیت های آن مطلع بودند. در اثر اوریپید ، هیپولیت پسر نامشروع تزئوس قهرمان و شاه آتن و ملکه آمازون ها است. از بخت بد شخصیت اصلی نمایش ، هیپولیت ، آفرودیت الهه عشق به مرد جوانی محتاج بود تا او را تکریم کند ، ولی هیپولیت راه دیگری را برگزید. آنگونه که مازیز هاداس در اثر خود درام یونانی خاطر نشان می کند ، نامشروع متولد شدن هیپولیت در آن زمان لکه ننگ مدهشی بود ، و هیپولیت به همین دلیل تمام مصائب و بدبختی های خود را از جانب آفرودیت می دید و از آن الهه تنفر داشت. هیپولیت ، به جای ستایش آفرودیت ، خود را وقف آرتمیس ، الهه باکره شکار نمود.
شخصیت های نمایش
شخصیت های نمایش هیپولیت نسبتا کم تعداد هستند:
- تزئوس
- هیپولیت
- فدرا
- خدمتکار
- قاصد
- دایه
- گروه زنان آوازه خوان
- گروه شبانان آوازه خوان
- آفرودیت
- آرتمیس
پیرنگ
بیرون خانه تزئوس در تروزن دو مجسمه بزرگ بر افراشته شده است ، یکی از آنها متعلق به آفرودیت و دیگری از آن آرتمیس است. آفرودیت الهه عشق می گوید : " من در میان آدمیان توانمند هستم و آنان با نامهای فراوان مرا حرمت می نهند "( Grene , 191 ). آن الهه می افزاید که او به آنهایی که خاضعانه پرستشش می کنند حرمت می گذارد ، ولی در ضمن گوشزد می کند که آنهایی را که از حرمت نهادن به آن الهه سر باز زنند به زانو در می آورد . او خاطر نشان می کند که هیپولیت فرزند تزئوس به هتک حرمت او پرداخته و در عوض به پرستش آرتمیس روی آورده است. این بی احترامی آفرودیت را رنجیده خاطر کرده است ، و او با خود عهد می بندد که هیپولیت را به سزای عملش برساند. نقشه او ساده است. آفرودیت کاری می کند که فدرا ، نامادری هیپولیت ، دلباخته او شود و مرارت های دل خود را با ناله و زاری بیان کند. "( 192 ) آفرودیت از این عشق به مثابه ابزاری برای کینه جویی از هیپولیت استفاده می کند. برای تکمیل نقشه آفرودیت ملکه می بایستی بمیرد. تزئوس از ماوقع و علت تراژیک مرگ فدرا مطلع خواهد شد ، و با نفرین های خویش سبب مرگ هیپولیت خواهد گشت.
آوازه مرگ فدرا به همه جا خواهد پیچید ، ولی بهر روی این کار باید انجام شود. رنج او در قیاس با رنجی که من از گریختن دشمنانم بدون آنکه به سزای اعمالشان برسند تا رضایت خاطر من فراهم شود هیچ است . (193 )
هیپولیت از درون خانه به صحنه وارد می شود و حلقه گلی را در برابر مجسمه آرتمیس قرار می دهد :
ای بانوی دوست داشتنی ، اینجا من تاج گل را تقدیم تو می کنم ؛ این دست ستایشگر حقیقی تو است که این این حلقه گل را همچون تاجی بر شکوه زرین موی تو می گذارد. (194)
خدمتکار هیپولیت به او گوشزد می کند که از بی اعتنایی به آفرودیت دست بردارد ، ولی آن شاهزده جوان در پاسخ می گوید که آفرودیت خدای او نیست ؛ برخی آدمیان خدایی و برخی دیگر خدایی دیگر را بر می گزینند. آن خدمتکار سالخورده با شگفتی به هیپولیت می گوید که " پسرم ، تو نباید احترام به خدایان را دست کم بگیری ."( 196 ) به هنگام خروج هیپولیت از صحنه ، آن خدمتکار با حالت تضرع دعا می کند که آفرودیت آن مرد جوان را که سخنان نابخردانه بر زبان می آورد عفو کند.
کمی بعد ، دایه و ملکه فدرا وارد صحنه می شوند. ملکه فدرا به وضوح ضعیف شده است و از دایه می خواهد تا سربندش را از روی سرش بردارد ، چرا که آن سربند بر او سنگینی می کند. فدرا همسر نومید تزئوس آرام و قرار از کف داده است و می خواهد به جای دوری در کوهستان ها برود ، تا از چشمه آبی بنوشد ، زیر درختان در مرغزاری دراز بکشد ، و استراحت کند. دایه او از این بابت نگران است و از فدرا می پرسد چه چیزی او را علیل کرده است. فدرا در پاسخ می گوید :
اوه ، من موجود نگون بختی هستم ! این چه کاری بود که من کرده ام ؟ کجا از شاهراه عقل سلیم منحرف گشته ام ؟ (201 )
رهبر گروه آوازه خوان می بیند که ملکه در رنج و محنت به سر می برد و از دایه علت بیماری او را جویا می شود ، ولی دایه آن پرسش را ناشنیده می گیرد و تنها به گفتن این جمله بسنده می کند که ملکه مشکلات خود را دارد. دایه به پرس و جوی خود از ملکه ادامه می دهد تا آن ملکه بگوید از چه چیزی در رنج است. آن دایه در حالیکه نومیدانه به دنبال کشف حقیقت است ، در نهایت به ملکه فدرا می گوید که اگر او بمیرد فرزندانش چیزی به ارث نخواهند برد ؛ همه چیز به هیپولیت فرزند نامشروع نزئوس خواهد رسید. ملکه که بدون حرکت نشسته است ، ساکت می ماند ولی به دایه هشدار می دهد که دیگر نام هیپولیت را بر زبان نیاورد. عاقبت ملکه دست از لجاجت بر می دارد و میگوید عشق او به کسی دیگر او را اینگونه ویران کرده است. دایه که آتش کنجکاوی اش بر افروخته شده بود ، به کسب اطلاع از عشق ملکه ادامه می دهد. آخرالامر فدرا خستو می شود ، که در میان همه مردمان ، او دلباخته ناپسری خود هیپولیت گشته است :
من بر آن بودم که می توانم بر عشق چیره شوم ، می توانم با احتیاط و عقل سلیم بر آن فائق شوم. و زمانی که عشق مرا مغلوب خود ساخت ، من مصمم شدم که بمیرم . ( 209 )
دایه به ملکه اندرز می دهد که داستان خود را بگوید ، ولی مورد شماتت ملکه واقع می شود. ملکه به دایه می گوید که خاموشی اختیار کند و به خصوص به هیپولیت در این باره چیزی نگوید ، اما ، البته ، دایه بر خلاف دستور او عمل میکند. ملکه زمانی که در می یابد دایه خلاف جهت خواسته های او گام برداشته است ، می گوید :
آن دایه مرا دوست داشت و به هیپولیت رنجهای مرا بازگو کرد ، و بدین گونه مرا ویران نمود. او طبیب من بود ، اما درمان او اکنون بیماری مرا مهلک نموده است .( 216 )
دایه که فکر میکرد کار صوابی انجام داده است ، از هیپولیت می خواهد تا آن اسرار را سر به مهر نزد خود نگاه دارد. هیپولیت در پاسخ می گوید ، " زبانم سوگند خورده است ، ولی دلم علی الاطلاق از حیطه عهد و پیمان خارج است" (217 ) . هیپولیت قول می دهد تا آن خانه را ترک کند و تا آمدن پدرش به خانه باز نگردد. فدرا که از وضع به وجود آمده متغیر گشته بود از زئوس خواست تا دایه را از صحنه گیتی محو کند. فدرا می داند که هیپولیت همه چیز را به تزئوس خواهد گفت. رهبر گروه آوازه خوان از فدرا می پرسد چه در سر دارد ؛ فدرا در پاسخ میگوید که او باید بمیرد. او با رفتن به خانه از صحنه خارج می شود.
کمی بعد ، دایه باز می گردد و می گوید ملکه خود را حلق آویز کرده است. گروه آوازه خوان می پرسند که آنان چه باید بکنند و اینکه آیا آنها می توانند از رنج او بکاهند. تزئوس وارد صحنه می شود و با بهت و حیرت می پرسد که چرا همگی سوگوار هستند. او به وسیله افراد خانه از مرگ ملکه آگاه می شود . او به زودی در می یابد که ملکه یادداشتی را از خود به جا گذاشته است مبنی بر اینکه هیپولیت به او دست درازی کرده است.
هیپولیت نور خورشید مقدس زئوس را به ننگ آغشته است. ای پدر پوزییدون ، تو زمانی سه نفرین را به من دادی... اکنون از تو می خواهم که با یکی از همین نفرین ها ، در همین روز فرزندم را بکشی. (229)
رهبر گروه آوازه خوان از تزئوس می خواهد که در این درخواست خود تامل کند . تزئوس که مصر است نفرینش محقق شود ، بر آن می شود که هیپولیت را نفی بلد کند. یا پوزییدون نفرین تزئوس را عملی خواهد کرد یا اینکه هیپولیت همچون گدایی آواره خواهد گشت. هیپولیت با دوستان خود وارد صحنه می شود و از پدرش می پرسد چرا ماتمزده است. تزئوس از مرگ فدرا به او می گوید. تزئوس با بانگ بلند می گوید :
به این مرد بنگرید ! او پسر من است و بستر همسرم را به ننگ آغشته است! با گواهی که از متوفی به جا مانده است ، هیپولیت به شرور ترین و دروغگو ترین انسان بدل شده است . (231)
هیپولیت منکر همه چیز می شود ولی تزئوس از شنیدن سخنان او امتناع می کند و بدون محاکمه او را تبعید می کند ، چرا که نامه به جا مانده از فدرا خود گواهی بر ماجرا است. بنا به فرمان تزئوس هیپولیت از آن خانه رانده می شود ، و زمانی که او آنجا را ترک میکند با لمس مجسمه آرتمیس با آن الهه وداع می کند.
یک قاصد با اخباری تاسف بار وارد صحنه می شود ؛ هیپولیت مرده است - تقریبا در آستانه مرگ است.
ای تزئوس ، من حامل اخباری هستم که اگر تو و همه شاروندان محصور در باره های شهر آتن و سرحدات تروزن را آشفته کند به جاست... تار مویی که حیات او [ هیپولیت] در این جهان بدان بسته بود به راستی پاره شده است .(240)
تزئوس پوزییدون را فرا می خواند و از وی سپاسگزاری می کند. در حالیکه هیپولیت و رفقایش اسبان خود را در امتداد کرانه دریا دسته بندی می کردند ، خیزابه های دریا به آنان حمله ور شدند. اکنون ، یک پرسش باقی مانده است: با پیکر هیپولیت چه باید کرد. ناگهان ، آرتمیس الهه شکار در صحنه ظاهر می شود. او به تزئوس می گوید که مرگ همسر او به گردن آفرودیت و نیرنگ های دایه فدرا است. فدرا باید می کوشید تا مقاومت کند ولی در این امر ناکام بود. او می گوید :
همسرت بیم داشت که مبادا نیاتش برملا شود و بهمین خاطر نامه ای را نوشت ، نامه ای سراپا دروغ ، و بدین گونه او با خیانت پسرت را کشت ، اما او تو را در اینباره متقاعد کرد. (245)
تزئوس می خواهد پیکر پسرش را ببیند. هیپولیت ، که مشرف به موت است ، به نزد پدرش آورده می شود. آرتمیس به آن شاهزاده افتاده نظر می افکند و خطاب به او می گوید : " تو محبوب من هستی" ( 248 ). آرتمیس به هیپولیت می گوید که آفرودیت از وی به خاطر خودداری او از خفت و خیز با زنان و بی حرمتی او نسبت به آن الهه متنفر بوده است ، ولی آن الهه مسئول اعمال خود شناخته خواهد شد. تزئوس با پسرش سخن می گوید ، با گفتن این جمله که ای کاش من جای تو می مردم. هیپولیت پیش از آن که واپسین دم خود را بر آورد پدرش را از هرگونه گناهی مبرا میکند .
تفسیر و پس افکند
بر اساس گفته های هاداس ، نمایش هیپولیت یک شعر زیبا است، هم تاثیر گذار و هم تاثر برانگیز. شگفت اینکه ، در سرتاسر نمایش هیپولیت به ندرت در صحنه ظاهر می شود ، تنها حضور بسیار کمی از او در صحنه دیده می شود . بیشتر مکالمات ابتدایی نمایش بین ملکه و دایه او صورت می گیرد. با اطلاع از پایان نمایش ، همدردی با ملکه دشوار به نظر می رسد. بهرحال ، تماشاگر باید حس همدردی با شاهزاده جوان داشته باشد. نادانسته ، با رد کردن عشق نامادری خود ، هیپولیت سرنوشت خود را رقم می زند. هاداس در حالیکه او را به شکل یک قربانی در نظر میگیرد ، مراقب است که او را شهید قلمداد نکند.
نورمن کانتور مورخ ، در کتاب خود عهد عتیق گفته است که هیپولیت شخصیت نامتوازن یک قهرمان تراژیک را به تصویر می کشد. او می افزاید که همه شخصیت های اصلی نمایش علیه خدایان مرتکب گناه می شوند ؛ فدرا با ستاندن جان خود ، هیپولیت با تقوا و پرهیزکاری بی حد و حصر خود ،و تزئوس با خشم خویش. این نمایش داستان غمبار عشق ، دروغ ها ، و بد اقبالی است که تا مدتها پس از مرگ اوریپید نیز خوانده شده است ، و شاعران و نمایش نامه نویسان روم باستان همچون اُوید و سنکا را تحت تاثیر قرار داده است.