فیلولائوس (حدود 470 تا 385 پیش از میلاد) از فیلسوفان فیثاغورثی بود که ادعا میکرد آتش علت اصلی و اولیه (آرخه) پیدایش عالم هستی است و حرارت منبع بنیانی حیات انسان. شهرت او بیش از هرچیز در گرو مدل آتشمرکزی است که برای جهان ترسیم کرده بود، مدلی که در آن نه کرۀ زمین بلکه آتش مرکزی در قلب منظومۀ شمسی قرار داشت و همه چیز حول محور آن گردش میکرد.
او را معمولن فیلولائوس اهل کرُتُن (Croton) میدانند، اما فیلولائوس اهل تارِنتوم (Tarentum) و گاه فیلولائوس اهل مِتاپُنتوم (Metapontum) هم نامیده میشود؛ هر سۀ این شهرها در جنوب ایتالیا و در خطۀ ماگنا گرِکیا یا «یونان بزرگ» (Magna Graecia) قرار داشتند، و شهرهایی مستعمرهنشین بودند که یونانیان غرب دریای مدیترانه در آنها زندگی میکردند. دربارۀ زندگی فیلولائوس اطلاعی در دست نیست، و از آثارش نیز جز پارههایی پراکنده به جا نمانده است، اما او در زمان خود شخصیتی بسیار اثرگذار بود. فیلولائوس به احتمال زیاد از شاگردان فیثاغورث (حدود 571 تا حدود 497 پیش از میلاد) بوده، هرچند که این ادعا چالشگرانی هم دارد، ولی به هرحال نفوذ گستردۀ آرا و اندیشههای فیثاغورثی بر او انکارناپذیر است. افلاطون (427/428 تا 347/348 پیش از میلاد) در رسالۀ فائِدو (Phaedo) از او به عنوان معلم دو عالِم فیثاغورثی، سیمیاس (Simmias) و کِبِس (Cebes)، نام برده، و دیگران او را معلم ستارهشناس و دولتمرد فیثاغورثی، آرخیتاس اهل تارِنتوم (Architas؛ حدود 435 تا حدود 360 پیش از میلاد)، و نیز نخستین کسی که کتابی (یا کتابهایی) دربارۀ فلسفۀ فیثاغورث نوشته هم معرفی کردهاند.
نوشتههای فیلولائوس به سنت فیلسوفان پیشا-سقراطی (نویسندگان پیش از زمان سقراط یعنی 469/470 تا 399 پیش از میلاد) تعلق دارند، فیلسوفانی که دغدغۀ اصلیشان تعیین سرمنشأ و علت اولیۀ پیدایش هستی بود. تالِس میلتوسی (حدود 585 پیش از میلاد)، آناکسیماندرُس (حدود 610 تا حدود 546 پیش از میلاد) و آناکسیمِنِس (حدود 546 پیش از میلاد) هرکدام پاسخی از ظنّ خود به این مسئله داده بودند، و فیثاغورث نیز همراه با ارائۀ پاسخ خود دیدگاههایی نیز دربارۀ ماهیت شرایط انسانی را مطرح میکرد.
فیلولائوس با ترکیب اندیشههای فیثاغورث و دیدگاههای خودش درمورد علت اولیه چشماندازی از عالم هستی ترسیم میکرد که از جنبههای متناهی و نامتناهی تشکیل میشد، به صورتی که جنبههای نامتناهی توسط جنبههای متناهی برقرار میماندند، و بدون مرزبندی و در همنشینی کامل از طریق ریاضیات و هارمُنی موسیقایی به هستی خود ادامه میدادند. در این چشمانداز، ماهیت هر چیز نامتناهی است، اما قالب مادی آن متناهی و محدود به مکان است. فیلولائوس نخستین فیلسوف یونانی بود که نظر داد زمین مرکز عالم نیست، بلکه سیارهای است مثل دیگر سیارهها، و همگی سیارهها، خورشید، و ماه دور یک آتش مرکزی میگردند که جوهرهای نامتناهی دارد، اما مثل هرچیز دیگری محدود به مکان است. آرای او احتمالن بر افلاطون، ارسطو (384 تا 322 پیش از میلاد)، و آریستارخوس اهل سامُس (Aristarchus of Samos؛ حدود 310 تا حدود 230 پیش از میلاد) تأثیر زیادی داشته، به ویژه بر آریستارخوس که نخستین فیلسوف بسطدهندۀ مدل آتشمرکز برای منظومۀ شمسی بوده است.
فیلسوفان پیشا-سقراطی و علت اولیه
فیلسوفان پیشا-سقراطی را اغلب «نخستین دانشمندان» تاریخ بشر معرفی میکنند، چون نخستین کسانی بودند که کوشیدند قواعدی سازماندهیشده را پیدا و تعریف کنند، که ماهیت جهان هستی و کارکرد آن را بدون مراجعه به علتهای فراطبیعی توضیح دهد. در زمان تالِس، دین چندخدایی یونانی اصل و علت و ریشۀ هرچیزی در جهان و انسان را به ایزدان نسبت میداد. زئوس با شکست دادن نیروهای خائوس (آشوب) نظم را برقرار کرده و به جهان سامان بخشیده بود، وظیفۀ نگاهبانی و حراست از این نظم نیز برعهدۀ او و سایر ایزدان بود. این جهانبینی که سرچشمۀ تفکر حاکم بر ادبیات قرن هشتم پیش از میلاد، یعنی آثار هومر و هِزیُد، بهشمار میرود زیربنای فرهنگ یونانی را تشکیل میداد، که ایزدان را قادر مطلق و نوع نامیرای انسان میدانست. رابین واترفیلد پژوهشگر مسئله را چنین باز میکند:
انسانانگاری (آنتروپومُرفیسم) شاخص برجستۀ دین هومِری و بنابراین دین یونانی در کلیّت آن است. انسانانگاری یونانی به هیچ روی تردیدآمیز نبود. ایزدان نه تنها یک شجرۀ خانوادگی کامل را تشکیل میدادند، بلکه دعواها و کشمکشهای خانوادگی خود را هم داشتند. ترسیم آنها به صورت اَبَرانسان بدین معنی بود که هیچکدام نمیتوانستند همهجاحاضر و دانای کل باشند. حتا میبینیم که ایزدان حمام میکنند، راه میروند، غذا میخورند، زخم برمیدارند، و عشقبازی میکنند. از این لحاظ ایزدان چیزی نیستند جز همان بشر دوپا فقط هزار هزار بار قدرتمندتر. (بیست و یک)
تالس، که نویسندگان یونانی بعدی او را «فیلسوف اول» نامیدند، با فاصله گرفتن از دیدگاه بالا این پرسش را مطرح کرد که چگونه میتوان بدون اشاره به ایزدان دریافت که «مادۀ بنیادین» تشکیلدهندۀ جهان هستی چیست و علت اولیۀ پیدایش هستی کدام است. از آنجا که بیخدایی (آتِئیسم) از جرایم عمده به شمار میرفت، فیلسوفان پیشا-سقراطی نظریههای خود را طوری مطرح میکردند که در قاموس الاهیاتیِ زمانه بگنجد ولی به آن متکی نباشد. تالس ادعا میکرد علت اولیه آب است، چون آب وقتی حرارت ببیند بخار میشود (هوا) و وقتی سرد شود یخ میزند (جامد)، و منبع بقا برای نوع بشر، گیاهان، و جانوران است. اما در پارهنوشتههایی که از او به جا مانده، هیچ نشانی از انکار وجود ایزدان نیست؛ به همین خاطر آثار او را میتوان اشاره به نخستین عنصری تفسیر کرد که ایزدان برای آفریدن حیات به کار بردند.
آناکسیماندرُس، که تصور میرود از شاگردان تالس بوده باشد، این ادعا را مطرح کرد که سرچشمۀ عالم نیروی آفرینندهای به نام آپِیرُن (apeiron = نامتناهی) است، مادهای نامحدود که همه چیز از آن خلق شده و خود بر اساس الگویی که برقرار کرده نگاهدار آنان است، و در نهایت آنها را از هم میگسلد و حل میکند تا شکلهای تازهای از همان مادۀ نامحدود بهوجود آورد. آناکسیماندرُس به دنبال این ادعا هوا را علت اولیه معرفی کرد، چون هوا میتواند با رقّت و تراکم به شکلهای مختلف دربیاید، ضرورت آن برای حیات محرز است، و مایۀ دوام بقای موجودات زنده میشود.
فیثاغورث ادعای تجریدیتری را مطرح کرد که بر مبنای آن اعداد علت اولیه شمرده میشدند، از آن رو که اعداد آغاز و پایانی ندارند، مقدارها را با مؤلفههایی ثابت مشخص میکنند، و هم واحد هستند هم کثیر چون برای معین کردن مقدارها در یک حوزۀ واحد و مشترک قرار میگیرند اما در عین حال هرکدام کمیت خاص خود را دارند. اعداد به دلیل محدود بودن به توالی 1 تا 10 متناهی هستند، اما چون این توالی را میتوان ادامه داد (11 تا 20، 21 تا 30، و به همین ترتیب) جنبۀ نامتناهی نیز دارند. اعداد در نظام فیثاغورثی فقط واحدهای اندازهگیری نیستند، بلکه نمایانگرهای حقیقت محسوب میشوند.
مبنای اعداد فیثاغورثی مُناد (monad) است – نقطهای در مرکز یک دایره – که نماد مفهوم «یک» یا «واحد» به شمار میرود، و فیثاغورث آن را نمایانگر علت اولیه یا جوهر هستی میدانست. مُناد با بازتابش خود به دیاد (dyad)، دو دایره با مرکزهای همانند، تبدیل میشود، و اگر خطی افقی از محل تلاقی این دو دایره بگذرد مثلثی متساوی الاضلاع با مرکز ایجاد میکند و دیاد به تریاد (triad) تبدیل میشود. این فرآیند ادامه مییابد تا به دِکاد (decad؛ نمایانگر 10) برسد، و فیثاغورث بدین روش چگونگی پیدایش جنبههای گوناگون و فراوان هستی مشهود از دل علت اولیه را توضیح میدهد.
فیثاغورث و فیلولائوس
فیلولائوس از ادعاهای پیش از خود دربارۀ علت اولیه آگاه بود و از دانشآموختگان برجستۀ مکتب فکری فیثاغورثی به شمار میرفت. از نظر فیثاغورث «ده ماهیت اصلی عدد است. همۀ مردمان چه یونانی و چه بربر (غیریونانی) تا ده میشمرند و وقتی به ده میرسند دوباره به یکان برمیگردند» (بِیرد، 15). ده عدد کامل دانسته میشد، چون نقطۀ اوج تقسیم واحد-به-کثیر بود که یکانهای آن را میشد با هم جمع کرد تا دوباره کل ده به دست بیاید. بنابراین ده مبنای توالیها بود که تا بینهایت ادامه داشتند. صدها سال بعد، تاریخدانی به نام دیوگِنِس لائِرتیوس (حدود 180تا 240 میلادی) نظریۀ فیثاغورثی اعداد را به این صورت جمعبندی کرد:
از عدد نقطه [حاصل میشود]، از نقطه خط، از خط سطح و شکل مسطح، از شکل مسطح شکل بُعددار، و از شکلهای بُعددار اجسام ملموسی که عناصر [تشکیلدهندهشان] بر چهار نوع است: آتش، آب، خاک، و هوا. این عناصر تغییر میکنند و یکسر دگرگون میشوند و از دگرگونی آنان عالمی پویا، هوشمند، و کروی برمیآید که زمین را دربر دارد (که خود کروی شکل و مرکز است و جانداران دورتادور آن سکونت دارند). (کتاب هشتم، فراز 25؛ رابینسن، 77)
بسیاری دیوگِنِس لائِرتیوس را منبع قابل اتکایی نمیدانند، چون او کمتر به منابع خود اشاره کرده است، و برخی فرازهایش نیز هدف تردید و پرسشگری قرار گرفتهاند، اما در این مورد او اصل تفکر فیثاغورثی را ارائه میکند که در پارههای بهجامانده از فیثاغورث نیز آمده است. فرآیند بالا از تعریف فاصلههای موسیقایی استفهام میشود، که فیثاغورث با گوش دادن به سازی معروف به «تکسیم» یا «مُنوکورد» (monochord) برداشت کرده بود. جان مَنزلی رابینسن پژوهشگر در این رابطه مینویسد:
مُنوکورد، همانگونه که از اسمش برمیآید، سازی تک-سیمه است. وقتی نقطهای از سیم را بگیریم، مضراب بزنیم، بعد نقطۀ دیگری را بگیریم، و باز مضراب بزنیم، میتوانیم رابطۀ بین آواهای تولیدشده و طول سیم مرتعش را معین کنیم. [نقطههایی که روی سیم گرفته شدهاند] با فاصلههای اُکتاو، پنجم بزرگ، و چهارم بزرگ، که فاصلههای ملایم اصلی در موسیقی یونانی هستند، همپوشانی دارند. اما نقطههای مزبور فقط با این فاصلهها مرتبط نیستند؛ بلکه ماهیت آنها را تشکیل میدهند. نبوغ فیثاغورث نیز در دریافتن همین نکته نهفته است، چون این نکته بود که چشم او را به روی این احتمال باز کرد که هر نظمی در کُنه خویش قابلیت فهمیده شدن و بیان شدن در قالب اعداد را دارد. (69)
فیلولائوس این چارچوب فکری را جذب کرد، و بر مبنای آن مدلی را که فیثاغورث و دیگر فیلسوفان پیشا-سقراطی قبل از او برای عالم هستی پیشنهاد داده بودند، شکل داد. او نظریههای تالس، آناکسیماندرُس، و آناکسیمِنِس را مردود دانست چون آب و هوا جنبههایی از جهان عینی هستند – و به همین خاطر نمیتوانند علت اولیۀ پیدایش این جهان باشند – و نظریۀ آپیِرُن آناکسیماندرُس نیز فرضیتر از آن هست که به عنوان حقیقت بتوان رویش حساب کرد. فیلولائوس سرآغاز استدلال خود را نظر فیثاغورث درمورد سرچشمه گرفتن، و نظم یافتن، همهچیز از اعداد قرار داد، و بر این مبنا به مدل آتشمرکز خود از عالم هستی رسید که در آن ده سیاه گرداگرد یک آتش مرکزی، که هم متناهی است و هم نامتناهی، میگردند و زمین دیگر نه مرکز عالم بلکه فقط یکی از آن ده سیاره است.
فلسفۀ فیلولائوس
فلسفۀ فیلولائوس در وهلۀ نخست به ماهیت هستی میپردازد، هرچند بنا بر شماری از پارهنوشتههای بهجامانده و حاشیهنوشتهای نویسندگان بعدی، او به وضعیت بشر نیز توجه نشان میداد. آرای او به روشنی از تفکر فیثاغورثی سرچشمه گرفته اما، چون فیثاغورث خود نوشتهای بهجا نگذاشته، معلوم نیست کار فیلولائوس تا چه حد اصل و مال خود او بوده و تا چه حد بازگویی سادۀ فلسفۀ فیثاغورث. فقط بارز است که ادعاهای او درمورد سرنوشت روح پس از مرگ و نیز طرحش برای ستارهشناسی بر اساس آتش مرکزی نشان خاص او را بر خود دارند. بحث فیلولائوس درمورد مبدأ کیهان بدین صورت آغاز میشود:
نخستین وجود مرکب، «واحد»، که در مرکز کُره است، «کوره» (یا «تنور») نام دارد. (فریمن، 74، پارۀ 7)
این «کوره» همان آتش مرکزی است و مثل مُناد در سپهر کروی جهان عینی قرار گرفته، و اگر مثل مُناد تقسیم شود، ده سیارۀ کامل از آن به وجود میآید. این «واحد» را، مثل هرچیز دیگر، میتوان به کمک عدد درک کرد:
در حقیقت، هر چیزی که قابل شناختن است عددی دارد؛ چون محال است بتوان بدون [عدد] چیزی را با ذهن ادراک یا شناسایی کرد. (فریمن، 74، پارۀ 4).
وقتی آتش مرکزی در مرکز قرار گیرد، سیارۀ نخست ضدزمین (نامتعین) است، بعد زمین، بعد ماه، بعد خورشید، بعد عطارد (تیر)، زهره (ناهید)، مریخ (بهرام)، مشتری (هرمز)، زحل (کیوان)، و ستارگان ثابت در لبۀ دوردست. سیارۀ ضدزمین یکی از مفاهیم و آرای فراوان فلسفۀ فیلولائوسی است که بیتوضیح باقی مانده، و برخی پژوهشگران عقیده دارند اضافه شدن آن فقط به این منظور بوده که تعداد «سیارهها» به ده برسد تا با مفهوم فیثاغورثی کمال همخوانی داشته باشد. سیارهها همگی دور آتش مرکزی از غرب به شرق در حرکت بودند، هرکدام مدار خاص خود را داشتند، بیشترشان آهسته گردش میکردند اما زمین دور 24 ساعته داشت. از آنجا که خورشید آهستهتر از زمین حرکت میکرد، نور روز تا زمانی دوام داشت که زمین در یک طرف آتش مرکزی و در مسیر خورشید باشد، و شب زمانی فرامیرسید که زمین در دورترین موضع نسبت به کوره قرار بگیرد.
سیارهها قادر بودند مدار خود را به شرط حفظ تعادل هماهنگکنندهای که فیلولائوس بین «نامتناهی» و «متناهی» قائل میشد، تعیین کنند:
اجزای طبیعت در عالم هستی از «نا-متناهی» و «متناهی» به هم پیوستهاند، هم عالم هستی در کل و هم هرچه که در آن است. (فریمن، 73، پارۀ 1)
گرچه فیلولائوس هیچگاه تعریفی برای این دو واژه ارائه نمیدهد، اما از قرار معلوم «نامتناهی» به جوهر یک چیز اشاره دارد درحالیکه «متناهی» قالب یا شکلی است که آن چیز به خود میگیرد. برای مثال، آب جوهری نامتناهی دارد چون ماهیت اساسی آن در تمام جهان یکی است. اما از نظر شکل مکانی میتواند به صورتهای گوناگونی مثل چشمه، رود، یا اقیانوس دربیاید. جوهر آتش مرکزی نامتناهی است، ولی آتش به مکانی که اشغال میکند محدود است. آتش از این مکان حرکت نمیکند تا تعادل هماهنگکنندۀ اعداد که همهچیز را در کنار هم نگه میدارد برقرار بماند:
پس وضعیت طبیعت و هماهنگی (هارمُنی) نسبت به هم چنین است: وجودِ چیزها ابدی است، و طبیعت خود نیازمند خرد الاهی و نه بشری؛ علاوه بر آن، محال میبود هیچ موجودی را حتا بتوانیم بشناسیم اگر چیزهایی که عالم هستی از آنها تشکیل شده وجود بنیانی نداشتند، یعنی هم به صورت متناهی و هم به صورت نامتناهی. ولی از آنجا که این عناصر وجود دارند، و وجودشان نیز ناهمانند و نامرتبط به نظر میرسد، روشن است که محال میبود عالم هستی با آنها آفریده شده باشد مگر آن که هماهنگی نیز اضافه شود [و] بدین ترتیب این هماهنگی وارد عالم هستی شد. اما چیزهایی که همانند و مرتبط بودند به هماهنگی نیاز نداشتند؛ بلکه چیزهایی که ناهمانند و نامرتبط و نابرابر ترتیب داده شده بودند لزومن با چنین هماهنگیای به هم پیوند یافتهاند، هماهنگیای که مقدر است در این جهان بار آن را به دوش بکشند. (فریمن، 74، پارۀ 6)
فیلولائوس (در بالا و جاهای دیگر) ادعا میکند که موجودات انسانی نمیتوانند حقیقتِ ذات واقعیت را دریابند، اما میتوانند تصوری از آن داشته باشند، یا دست کم به شناختی از آن برسند، و این به واسطۀ موسیقی امکانپذیر است که از ریاضیات، از اعداد، مایه میگیرد. هماهنگیای که او از آن صحبت میکند از قرار معلوم از نتهای موسیقی تشکیل شده، که با یکدیگر همآوایی دارند و نامتناهی را درون متناهی حفظ میکنند:
محتوای هارمُنیْ چهارم بزرگ و پنجم بزرگ است: فاصلۀ پنجم به اندازۀ یک پردۀ کامل از فاصلۀ چهارم بزرگتر است؛ چون [فاصلۀ موسیقایی] از بالاترین سیم (بمترین نت) تا [سیم یا نت] میانی یک فاصلۀ چهارم است، و از [سیم یا نت] میانی تا پایینترین سیم (زیرترین نت) یک فاصلۀ پنجم است. از پایینترین [سیم] تا سیم سوم یک فاصلۀ چهارم است، از سیم سوم تا بالاترین سیم یک فاصلۀ پنجم است. فاصله بین سیم میانی و سیم سوم یک پرده است. فاصلۀ چهارم بزرگ نسبت 3:4 دارد، فاصلۀ پنجم نسبت 2:3، و فاصلۀ اکتاو 1:2. بدین ترتیب هارمُنی از پنج پردۀ کامل و دو نیمپرده تشکیل شده، فاصلۀ پنجم از سه پردۀ کامل و یک نیمپرده، و فاصلۀ چهارم از دو پرده و یک نیمپرده. (فریمن، 74، پارۀ 6)
این برداشت از موسیقی به مثابۀ هارمُنی (هماهنگی) ریاضیاتی و کیهانی – که به موسیقی جهانی یا موسیقی سپهری معروف است – باز یکی از مفاهیم فیثاغورثی به شمار میرود، و باز معلوم نیست اصل آن مال فیلولائوس بوده یا فیثاغورث. موسیقی، به ادعای فیلولائوس، مثل همۀ چیزهای دیگر، از اعداد سرچشمه میگیرد. ولی اعداد نفوذ هماهنگیآور خود بر عالم را در قالب موسیقی به منصۀ ظهور میرسانند.
هماهنگی و هستی بشر
هماهنگی یا هارمُنی سپهرهای کروی طبعن بر هستی بشر اثر میگذارد. نوشتۀ فیلولائوس: «برخی اندیشهها هستند که از خود ما قویتر اند» (فریمن، 76، پارۀ 16)، را میتوان شاهدی بر اثرگذاری هماهنگی تفسیر کرد، که جوهر نامتناهی را درون قالب متناهی به حال تعادل درمیآورد، تا به زندگی به صورتی که تجربه میشود امکان وجود ببخشد. «اندیشهها»ی مزبور حکم هارمُنی همآوا را دارند که منبع وجود هر انسان است، و گرچه ذهن بشر قادر به درک کامل این مفهوم نیست، باز این همان چیزی است که روح یک انسان را در کالبد تن نگه میدارد:
روح به وسیلۀ عدد و هماهنگی نامیرا و نیز بیکالبد به بدن متصل است. روح عاشق بدن است، چون بدن بدون آن نمیتواند از حواس خود استفاده کند. وقتی روح به واسطۀ مرگ از بدن جدا میشود، هستی بیکالبدی را در جهان ادامه میدهد. (فریمن، 77، پارۀ 22)
بنا بر این پاره، روح در زمان حیات توسط جاندار تجربه میشود، و در این زمان هر یک از جانداران یکی از این موجودات بیکالبد را در وضعیت نامتناهیشان درک میکنند. نظر فیلولائوس ظاهرن این است که وجودهای مزبور را نباید ترسناک یا غیرطبیعی دانست، چون آنها همچنان همان جوهری را دارند که در زمان محدود شدن در جسم داشتند. آتش مرکزی، که جوهر نامتناهی آن پشتوانۀ عالم هستی است، به انسانها نیز توان و پویایی میبخشد، چون آنها نیز جزء هستی اند. حرارت آتش همان حرارت روح دانسته میشود که به بدن گرما میبخشد. بیماری از اختلال در صفرا، دَم، و بلغم پدید میآید، که از این میان روی بلغم تأکید خاصی صورت گرفته چون فیلولائوس اعتقاد داشت بلغم ماهیت گرمی دارد و اگر گرمای آن بیش از حد بالا برود موجب بیماری میشود.
فیلولائوس در این فراز نیز، همانند بسیاری از نظریهپردازیهای خود دربارۀ هستی، برداشتی انقلابی را عرضه میداشت، چون یونانیان باستان ارواح را نابههنجار و حضور آنان را نشانۀ مشکلی میدانستند که باید از سر راه برداشته شود. فیلولائوس در پارۀ 22 از این نظریۀ فیثاغورثی نیز فاصله میگیرد که روح نامیرا پس از مرگ در کالبدی دیگر، انسانی یا حیوانی، حلول میکند تا به حیات خود ادامه دهد. آرای او مثل آرای همۀ فیلسوفان پیشا-سقراطی فقط به صورت پارهنوشته برای ما باقی ماندهاند، اما شواهد کافی برای موجه ساختن این ادعا را به دست میدهند که آثار فیلولائوس در زمان او جدلی و بنابراین بسیار محبوب بودند.
جمعبندی
واترفیلد به این نکته اشاره کرده که اصطلاح «فیلسوفان پیشا-سقراطی» در حقیقت نادرست است، چون بسیاری از متفکرانی که در این گروه جا گرفتهاند با سقراط همروزگار بودهاند، و یکی از آنها نیز فیلولائوس است. فقط چون نوشتههای فیلولائوس پیش از مرگ سقراط منتشر شدند، او همچنان در زمرۀ فیلسوفان قدیمیتر قرار میگیرد، و نخستین فیلسوف پیشا-سقراطی به شمار میرود که میگفت زمین سیارهای مثل دیگر سیارهها است و مرکز عالم نیست.
همچنین او نخستین فیلسوفی است که دربارۀ اندیشههای فیثاغورثی کتاب نوشت (احتمالن یا یک کتاب یا تا سه کتاب). دیدگاههای او بیواسطه بر آرخیتاس اهل تارِنتوم که ریاضیات مکانیک را بهوجود آورد اثر گذاشتند، و آرخیتاس به نوبۀ خود معلم ائودُکسوس اهل کنیدوس (Eudoxus؛ حدود 408 تا حدود 355 پیش از میلاد) ستارهشناس شد، که شاگرد افلاطون نیز بود، و مدل ائودُکسی عالم را بهوجود آورد که شامل سپهرهای کروی هممرکز بود، مفهومی که بعدها ارسطو آن را بسط داد.
ادعای فیلولائوس مبنی بر این که زمین گرد یک شیء نورانی بزرگتر میگردد احتمالن منبع الهام آریستارخوس اهل سامُس و مدل خورشیدمحور او از منظومۀ شمسی بوده، که آن هم، مثل مدل فیلولائوس، از جانب ستارهشناسان بعدی مثل هیپارخوس اهل نیقیه (Hipparchus of Nicea؛ 190 تا 120 پیش از میلاد) و بعدها بطلمیوس (حدود 100 تا حدود 170 میلادی) رد شد. در عوض، مدل زمینمحور بطلمیوس تا دوران رنسانس مورد پذیرش بود.
باوجود مردود شمرده شدن مدل کیهانی و در نهایت گم شدن آثار فیلولائوس، نام او در آثار فیلسوفان رُمی و رونوشتنویسان متنهای یونان باستان باقی ماند. از نوشتههای این گروه برمیآید که فیلولائوس مورد ستایش فراوان بوده، و مفهومپردازیهای او دربارۀ هماهنگی کیهانی و حقیقتهای برتری که ذهن بشر قادر به درک آنها نیست تأثیر زیادی بر افلاطون گذاشتهاند. اگر چنین باشد، فیلولائوس در شکلگیری نظریۀ مُثُل افلاطونی نیز نقش دارد – قلمرو ازلی و ابدی و دگرگونیناپذیر مُثُلها که زمین تنها بازتاب آن است – که این نیز به نوبۀ خود بر دیدگاه مسیحیت دربارۀ ملکوت آسمان اثر گذاشته است.