سیندرلا از محبوبترین قصههای دنیاست. این قصه از همان زمانی که شارل پرو در 1697 میلادی روایت بازنگریشدۀ آن را منتشر کرد در جهان غرب جاری بوده و پیوسته در شکلهای مختلف نشر و بازنشر شده است، اما حکایت دختر جوانی که ناجوانمردانه به بیگاری و خدمتکاری کشیده میشود و پس از آن از فرش حقارت به عرش سلطنت میرسد به صدها سال پیش از داستان چینی یه شِن (Yeh Shen) متعلق به زمان سلسلۀ تانگ (618 تا 907 میلادی) برمیگردد. در این داستان، نامادری بدجنس و خواهران ناتنی یه شِن دست به کشتن دوستان حیوانی او میزنند اما سرانجام خودشان نابود میشوند و دختر به همسری پادشاه درمیآید.
اما در همان سدۀ هفدهم میلادی، پیش از آن که پرو روایت خود را منتشر کند، شاعری ایتالیایی به نام جامباتیستا بازیله (Giambattista Basile؛ 1632-1566 میلادی) روی این قصه کار کرد. حاصل کار او، که پس از مرگش و در 1634 منتشر شد، کتاب اکنون معروفی برای کودکان با نام ایل پِنتامِرونه (Il Pentamerone؛ برگرفته از عبارتی یونانی به معنی «پنج روز»)، بود که یکی از داستانهای آن، سیندرلّا گربههه (La Gatta Cenerentola)، امروزه نخستین چاپ این قصه در اروپا دانسته میشود، هرچند که خود حکایت سیندرلّا، مثل بقیۀ قصههای بازیله، همان موقع هم از قصههای مردمی شناختهشده در ایتالیا به شمار میرفت. قصۀ سیندرلّا بعد از این شروع موفقیتآمیز بارها بازگو شد و در قالب روایتهای دیگر به آلمان و روسیه و دیگر کشورها راه پیدا کرد. پاتریشیا مانگن پژوهشگر در تحقیق خود دربارۀ حکایت سیندرلّا مینویسد:
رواج هزار سالۀ سیندرلّا در سراسر جهان آن را به یکی از معروفترین قصههای پریان تبدیل میکند، اما هیچکس نمیتواند به یقین بگوید که رواج این قصه کی و کجا شروع شده و سیندرلّا با کفشهای بلوریاش چگونه از اروپا سر درآورده است. (186)
با این حال، شماری از تاریخنویسان امروزی، در منابع چاپی و الکترونیک، خاستگاه این قصه را مصر باستان معرفی کرده و روایتی از آن را به دست دادهاند که به تاریخنویس یونانی، استرابون (65 پیش از میلاد تا 23 میلادی)، منسوب است. این دسته از نوشتهها همگی روایت یکسانی را ارائه میدهند که شباهتی به نوشتۀ استرابون ندارد ولی چون بارها به عنوان منبع به آن استناد شده به مقام مرجع معتبر رسیده است. برخی از این نوشتهها حتا تا شاهد آوردن از «واقعیتهای» تاریخ باستان هم پیش میروند تا ثابت کنند که قصۀ مردمی سیندرلّا بر مبنای رویدادهای حقیقی شکل گرفته، و منبع شماری از آنها هرودُت یا تاریخنویس دیگری است که میتواند وزن بیشتری به ادعای مزبور ببخشد.
واقعیت این است که قصهای که مدام با عنوان «سیندرلّای مصری» اینجا و آنجا ارائه میشود ریشهای در مصر باستان ندارد، و شکل کنونی آن نیز در هیچ قسمتی از ادبیات کهن به چشم نمیخورد. هرچند در روایت استرابون از به اصطلاح «سیندرلّای مصری» یکی دو عنصر کلیدی از این شکل کنونی بسیار محبوب و مردمپسند وجود دارد.
گسترش سریع پایگاههای مجازی و مقالههایی که ادعای مصری بودن اصل داستان سیندرلّا را دارند گذشته از دامن زدن به اطلاعهای غلط نوعی ناجوانمردی در حق نویسندۀ اصلی این ماجرا که به احتمال زیاد منبع الهام این گونه ادعاها بوده نیز به حساب میآید: خانم آلیو بیوپری میلر (Olive Beaupre Miller، 1883 تا 1968 میلادی) اهل شهر اورورا در ایالت ایلینوی آمریکا. میلر بازسازی درخشانی از حکایت استرابون به عمل آورده و آن را با روایت پرو از این قصه درآمیخته تا یک سیندرلّای مصر باستان بسازد، و نویسندگان بعدی، اغلب بدون اطلاع دقیقی از میلر و کار او، این بازسازی را به عنوان حکایتی از جهان باستان بازنشر دادهاند؛ در حالی که عمر این حکایت هنوز (در سال 2022 میلادی) به 100 سال هم نمیرسد.
حکایت استرابون و منابع دیگر
استرابون در تنها اثری که از او باقی مانده یعنی جغرافیا، کتاب هفدهم، بند 33، حکایتی در حقیقت بسیار کوتاه آورده است. او در این حکایت شرح میدهد که در جریان سفر به مصر و گشت و گذار در آن سرزمین داستانی به گوشاش خورده دربارۀ یک سوگلی دربار به نام رُدوپیس (Rhodopis = رُز[گل]رخ) که میگفتند سومین هرم جیزه برای او ساخته شده بوده است. به نوشتۀ استرابون:
آنها در این داستان حیرتانگیز تعریف میکردند که او [رُدوپیس] در حال آبتنی بوده که عقابی یک لنگه از دمپاییهای او را از دست کنیزش میرباید و آن را با خود به ممفیس میبرد؛ و زمانی که پادشاه در محکمهای در هوای آزاد بر مسند قضاوت نشسته بوده، عقاب پرواز کنان از بالای سر او رد میشود و لنگه دمپایی را توی دامن او میاندازد؛ پس پادشاه، هم مفتون زیبایی جمال دمپایی و هم در شگفت از این رخداد عجیب، مردان خود را به چهار گوشۀ مملکت میفرستد تا زنی را که صاحب لنگه دمپایی بوده پیدا کنند؛ آنها زن را در شهر نائوکراتیس (Naucratis) پیدا میکنند و به ممفیس میآورند [و او] به عقد پادشاه درمیآید.
در حکایتی که استرابون تعریف میکند، برخلاف روایتی که امروزه به او نسبت میدهند، نه از «نامادری و خواهر ناتنیهای بدجنس» که دختر را اذیت میکنند خبری هست، نه از جشن همسریابی و شاهزادۀ سوار بر اسب سفید: تنها بنمایۀ مشترک با داستان سیندرلّا همان «کفش دمپایی» است که به کمک آن زن مورد علاقۀ پادشاه را پیدا میکنند و پادشاه با او عروسی میکند. پرندهای که به صراحت از آن به عنوان عقاب یاد شده نیز در تاریخ مصر باستان شناختهشده نبوده و تا روی کار آمدن سلسلۀ بطلمیوسیان (323 تا 30 پیش از میلاد) هیچ نگاره یا نشان تصویریای از آن در هنر مصر به چشم نمیخورد، و حتا در این زمان نیز پرندۀ محبوب و مورد توجهی نیست که در یک داستان رایج مصری از آن استفاده شود.
استرابون نام اصلی قهرمان زن قصه را دُریکا (Doricha) ذکر میکند که معشوقۀ خاراکسوس (Charaxus)، برادر سافو، بود، تا بگوید که هرودُت به اشتباه در تواریخ، کتاب دوم، سطر 134 او را رُدوپیس نامیده است. دُریکا یا به احتمال زیاد نام اصلی رُدوپیس بوده (که معنای آن، «گلرخ»، احتمال کنیه یا لقب بودنش را پیش میکشد) یا زن دیگری به جز رُدوپیس بوده که از جانب عدۀ دیگری از مردم قهرمان این قصه قلمداد میشده است. هرودُت رُدوپیس را زنی اهل تراکیا معرفی کرده که به عنوان کنیز در مصر فروخته شده و بعد در شهر نائوکراتیس روسپی گرانقیمتی شده که برای همان اربابی که اِزوپ نویسنده را در جمع غلامان خود داشت، کار میکرده است. چندصد سال پس از هرودُت، آتِنائیوس اهل نائوکراتیس (قرن سوم میلادی) ادعا میکند که رُدوپیس و دُریکا دو زن مختلف بودهاند: رُدوپیس یک سوگلی بینهایت زیبا بوده درحالیکه دُریکا زنی پرهیزگار محسوب میشده و مرتب به پیشگاه ایزدان هدیه تقدیم میکرده است. اما نه هرودُت، پیش از استرابون، و نه آتنائیوس مدتها بعد از او حرفی از داستان پرنده و کفش دمپایی نمیزنند. آیلیان تاریخنویس (Aelian؛ 175 تا 235 میلادی) در کتاب خود، تواریخ گونهگون، فصل هشتم، بند 33، در باب بخت رُدوپیس روسپی، مینویسد:
راویان مصری تأیید میکنند که رُدوپیس زیباترین سوگلی بود؛ و نیز این که زمانی سرگرم شستن بدن خویش بود که بخت، که با علاقه مترصد است کاری نامنتظره و حیرتآور صورت دهد، به او پاداشی داد درخور، نه شایستۀ عقلش بلکه شایستۀ جمالش. چون هنگامی که سرگرم شستشو بود، و ندیمههای او به جامهداری ایستاده بودند، عقابی از آسمان سرازیر شد، یک لنگه کفش او را ربود، و آن را با خود تا ممفیس برد، آنجا که پسامّهتیکوس (Psammetichus) بر مسند قضاوت نشسته بود، و لنگه کفش را در دامان او رها کرد. پسامّهتیکوس، حیران از خوشریختی کفش، و تمیزیِ کار، و کردار آن پرنده، کسانی را به سراسر مصر فرستاد تا زنی را که صاحب آن لنگه کفش بود پیدا کنند؛ و وقتی او را پیدا کردند، او را به زنی گرفت.
در این روایتهای تاریخی، رُدوپیس یک هِتایرا (hetaira)، سوگلیای هنرمند معادل گیشاهای امروزی، بسیار زیبا و گراندستمزد است که نمیتوانسته الگوی مناسبی برای نوشتۀ آلیو میلِر در عرصۀ ادبیات کودک باشد. به همین خاطر، میلِر او را از سوگلی به یک دختر جوان خانهدار تبدیل کرده است.
روایت میلِر
میلِر روایت خود از داستان رُدوپیس را برای مجموعه کتابهای کودک خود نوشت که توسط انتشاراتی خود او «خانۀ کتاب کودک» (Bookhouse for Children) منتشر میشدند. روایت او با این که همۀ عناصر قصۀ باستانی کاذبی را که امروزه بسیار محبوب شده در خود ندارد، به احتمال زیاد نخستین بازنویسی امروزین این داستان است. خود میلِر پس از مدتی نویسندگی را کنار گذاشت، چون میترسید فعالیت ادبی او را از وظایف مادری غافل کند. او خود را وقف دخترش، ویرجینیا، کرد، اما علاقه به نویسندگی و ادبیات همچنان در وجودش باقی بود. به همین خاطر، وقتی نتوانست قصههای مناسبی پیدا کند که برای دخترش بخواند، تصمیم گرفت دوباره دست به قلم شود. جوآن ایوانیچ، از «انجمن تاریخی وینِتکا»، این جریان را با تفصیل بیشتری بازگو کرده است:
آلیو بیوپری میلِر همواره در جستجوی آثار ادبی مناسب کودک بود تا آنها را برای دخترش بخواند. قصۀ مناسب از دید او باید با این سه معیار همخوانی میداشت: نثر خوب، مطرح کردن اصول اخلاقی مثبت و سازنده، و به لحاظ سطح ادبی در تناسب با سن و سال کودک. اگر شعر یا قصهای پیدا نمیکرد که پاسخگوی هر سه معیار باشد، خودش مینوشت. (1)
میلِر و همسرش سرانجام یک بنگاه نشر به نام «خانۀ کتاب کودک» راهاندازی کردند که به انتشار قصههایی که به تشخیص میلِر مناسب پرورش ذهنهای جوان بودند، میپرداخت. او برای بخش شعر آثار امیلی دیکینسن، لانگفلو، و دیگران را در اختیار داشت، ولی درمورد قصه زمانی به مشکل تأمین محتوای کافی برای یک کتاب کامل برخورد، و به همین مناسبت به خلق محتوایی که مناسب میدید دست زد. قصۀ رُدوپیس او (اولین حکایت سیندرلّا) برای مجموعۀ در تالارهای پریان (Through Fairy Halls) نوشته شد و در 1920 به چاپ رسید تا خوانندگان او را با قصۀ جذابی که اطمینان داشت محبوب خواهد شد، سرگرم کند.
میلِر در صفحۀ اول این قصه یک اعلامیۀ رفع مسئولیت (disclaimer) گنجانده که میگوید حکایت ملکه نیتوکریس (Nitocris؛ احتمالن آخرین فرعون سلسلۀ ششم مصر باستان) (که به عقیدۀ میلِر همان رُدوپیس بوده) قدیمیترین روایتی است که از قصۀ سیندرلّا وجود دارد و «از هزاران سال پیش از مسیح آن را برای بچههای کوچک تعریف میکردهاند» (262). نیتوکریس، که معروفترین گواه وجود او را هرودُت (تواریخ، کتاب دوم، بند 100) ارائه داده و مانِتو (قرن سوم پیش از میلاد) نیز از او نام برده است، در حقیقت هیچ ارتباطی با رُدوپیس ندارد. داستانی که هرودُت دربارۀ نیتوکریس نقل کرده جریان خونخواهی اوست که به انتقام کشته شدن برادرش قاتلان او را به ضیافتی دعوت و آنها را غرق میکند. معلوم نیست چرا میلِر ادعا کرده این دو زن در اصل یک نفر بودهاند. از این گذشته، او هیچ مدرکی ارائه نداده که نشان دهد قصۀ او از هزاران سال پیش رواج داشته یا حتا «تا همین امروز یکی از محبوبترین قصههای پریان در مصر است» (262). در حقیقت، قصۀ میلِر آفرینندهای جز خود او ندارد.
میلِر با مهارتی درخشان حکایت کوتاه استرابون را به قصهای بلند دربارۀ دختر مصری زیبایی تبدیل میکند که هنگام آبتنی در رود نیل عقابی دمپایی جواهرنشان او را میبرد. روایت میلِر همین که به اینجا میرسد بیدرنگ تغییر جهت میدهد و تمرکز مخاطب را متوجه پادشاه میکند که بر مسند قضاوت نشسته و با دادوری حکم میراند و نسبت به دهقانی که از عهدۀ پرداخت مالیاتهای خود برنمیآید بخشش نشان میدهد. پادشاه از غم نداشتن زن و فرزند افسرده است که ناگهان عقاب سر میرسد و دمپایی را در بغل او میاندازد.
پادشاه این را نشانهای از جانب ایزدان تلقی میکند و برای یافتن دوشیزهای که دمپایی به پایش اندازه شود جستجویی سراسری در قلمرو خویش ترتیب میدهد، اما دختر را پیدا نمیکند. پادشاه غرق در نومیدی میشود چون فکر میکند دمپایی را به پای همۀ زنان و دختران سرزمینش امتحان کرده است. در این هنگام دهقانی که از بخشش او برخوردار شده بود سر میرسد و به کاتب اعظم پادشاه خبر میدهد که یک دختر بسیار زیبا از قلم افتاده است. بعد محلی را که رُدوپیس صبحها در آن آبتنی میکند به کسان پادشاه نشان میدهد و آنها او را در آن محل پیدا میکنند. طبعن دمپایی به راحتی به پای رُدوپیس میرود و او لنگۀ دیگر آن را هم به آنان نشان میدهد. بدین ترتیب رُدوپیس ملکۀ مصر میشود و پایانی خوش برای قصه رقم میخورد.
این قصه مثل همۀ کارهای میلِر از ضرباهنگی مناسب برخوردار است؛ ولی به هر حال حکایتی بهجامانده از مصر باستان نیست. زمانی بین انتشار قصۀ میلِر در 1920 میلادی و زمان حال قصه دوباره بازنویسی شده و به صورتی که اکنون در کتابها و فیلمها و شبکههای اجتماعی میبینیم، درآمده است.
روایت امروزین «سیندرلّای مصری»
روایتی که امروز با عنوان «سیندرلّای مصری» دست به دست میشود تعداد زیادی از عناصر حکایتهای استرابون، آیِلیان، و میلِر را در خود جا داده و قصهای با تفصیل بسیار بیشتر به وجود آورده است. در این قصه، رُدوپیس کنیز بیچارهای است که از یونان ربوده شده و در مصر در کنار کنیزان دیگر زندگی میکند و آنها (مثل «خواهرناتنیهای» سیندرلّا) با او بدرفتاری میکنند. رُدوپیس دختری خوشقلب و ستمدیده است، به حیوانات مهربانی میکند، و ارباب بزرگواری دارد که بزرگترین لذتش در زندگی این است که زیر سایۀ درخت محبوب خود استراحت کند و گرداندن امور خانه و زندگی را یکسر به دست بردهها و خدمتکارها بسپارد.
رُدوپیس دختر خیلی جذابی است و روزی ارباب او را میبیند که در حال انجام دادن کارهای خانه میرقصد و شیفتۀ مهارت و سبکبالی حرکات او میشود. ارباب سفارش میدهد یک جفت کفش زیبا و خوش نقش و نگار برای رُدوپیس بدوزند و آنها را به او هدیه میکند. اندکی بعد، خبر میرسد که فرعون آماسیس قرار است جشن بزرگی برپا کند. رُدوپیس از این خبر هیجانزده میشود و در خیال خود را میبیند که با آن کفشهای زیبا در جشن به رقص و پایکوبی مشغول است. اما بقیۀ کنیزها که هیچوقت با او میانۀ خوبی نداشتهاند در این موقعیت که او این قدر مورد لطف ارباب قرار گرفته بیشتر از همیشه به او حسادت میکنند. آنها تا میتوانند کار روی دوش او میگذارند و به او میگویند تا همۀ کارها را تمام نکرده حق ندارد به جشن برود. رُدوپیس سخت سرگرم کار است که میبیند کرجی ارباب راه افتاده و همۀ دختران خدمتکار هم سوار آن هستند تا به جشن بروند.
رُدوپیس آوازی غمگین میخواند که دل یک اسب آبی را که در آن نزدیکی است به درد میآورد، اسب آبی خود را به رود نیل میاندازد و کفشهای رُدوپیس را خیس میکند. رُدوپیس کفشها را روی سنگی میگذارد تا خشک شوند اما عقاب بزرگی (که قوش یا شاهین هم گفته شده) از آسمان نازل میشود و یک لنگه از کفشها را در پنجه میگیرد و میبرد. دختر بابت از دست دادن کفش خیلی غصه میخورد ولی لنگۀ آن را برمیدارد و در لباس خود جا میدهد و به خانه برمیگردد تا به بقیۀ کارهایش برسد.
در جشن، آماسیس بر تخت سلطنت نشسته، حوصلهاش سر رفته و با افسردگی به تنهایی و زن نداشتن خود فکر میکند که پرنده سر میرسد و لنگه کفش را در بغل او میاندازد. فرعون این را نشانهای از جانب ایزد هُروس تلقی میکند و تصمیم میگیرد با آن دختری که این لنگه کفش به پایش میخورد ازدواج کند. او کفش را به پای تک تک بانوان حاضر در جشن امتحان میکند اما هیچکدام اندازه نمیشوند.
آماسیس، مثل شاهزادۀ قصۀ سیندرلّا، به دنبال پیدا کردن دختری که لنگه کفش به پایش بخورد سراسر قلمرو خود را زیر پا میگذارد. او سرانجام به رُدوپیس میرسد، که نه تنها کفش به پایش اندازه میشود بلکه لنگۀ دیگر آن را هم از لای لباسش درمیآورد و نشان میدهد. داستان با شادمانی رُدوپیس در راه قصر شاهی به پایان میرسد که پادشاه به او اظهار عشق و علاقه میکند در حالی که آن دختران خدمتکار که به او بد کردند باید به همان زندگی بردهوار خود برگردند.
این روایت قصۀ میلِر را بسط میدهد و قسمتهایی از داستان امروزین سیندرلّا را به آن اضافه میکند: دختر فقیری که با بدرفتاری روبهرو است و با عملی سحرآمیز نجات پیدا میکند و به قصر شاهی میرود در حالی که آزاردهندگانش به سزای خود میرسند. این گونه قسمتها از قصۀ سیندرلّا نوشتۀ شارل پرو گرفته شده و قسمت «مصری»اش هم از میلِر میآید و به استرابون ربطی پیدا نمیکند. کسی که ادعا کند استرابون منبع اصلی این قصه بوده، باید پاسخگوی چهار اعتراض عمده باشد:
- بیشتر قسمتها و عناصر اصلی قصۀ سیندرلّا از متن استرابون غایب هستند.
- در ادبیات کهن مصر روایتی از این قصه شناسایی نشده و زمینهای درمورد این داستان وجود ندارد. در ادبیات مصری زنان قهرمان قصهها و افسانهها معمولن ایزدبانوان هستند.
- هیچ نویسندۀ دیگری به این قصۀ بهخصوص اشاره نکرده، هرچند برخی منابع از زنی بسیار زیبا به نام رُدوپیس یاد کرده و مرجع خود را استرابون معرفی کردهاند.
- داستان کنیزک یونانیای که ملکۀ مصر میشود در فرهنگ مصر باستان محبوبیت چندانی نداشته است.
تکرار به مثابه تاریخ
استرابون در سدۀ نخست میلادی و در دوران استیلای امپراتوری رُم بر مصر زندگی میکرد که جانشین سلسلۀ یونانی بطلمیوسیان شده بودند. این احتمال وجود دارد که قصۀ دخترک بردۀ اهل یونان که با دخالت نیروهای فراطبیعی به مقام همسری فرعون مصر میرسد، مربوط به دوران بطلمیوسیان بوده و در این بستر به گوش استرابون رسیده است. اما اگر هم این فرض درست باشد، شواهدی برای رد یا قبول آن در دست نیست. استرابون، هرودُت، و دیگر نویسندگان یونانی که از رُدوپیس و ارتباط او با برادر سافوی شاعر گفتهاند، بیشتر به پول زیادی که این برادر بابت آزاد کردن رُدوپیس داد و سرزنشهایی که خواهرش نثار او کرد پرداختهاند؛ اما درمورد لنگه کفشی که رُدوپیس را به سیندرلّا ربط میدهد حرفی در بین نیست.
از سوی دیگر، این که استرابون از رُدوپیس نام برده یا این که رُدوپیس را همسر فرعون آماسیس دانستهاند و یا این مسئله که نقشمایۀ «پرنده و کفش» در ادبیات مصر رایج بوده، هیچکدام نمیتوانند «واقعیت تاریخی» به این قصه ببخشند. در این مورد که زنی به نام رُدوپیس همسر آماسیس اول یا آماسیس دوم بوده باشد مدرکی در دست نیست، و هرچند حیوانات در بسیاری از افسانهها و اسطورههای مصری ظاهر میشوند، هیچ قصهای دربارۀ پرندهای که لنگه کفشی را به پادشاهی رسانده باشد در ادبیات مصری وجود ندارد.
قصۀ سیندرلّای مصری که امروزه با اندکی دستکاری در پایگاهها و شبکههای دنیای مجازی دست به دست میشود، نمونهای است از تکرارهایی که به مطلبی در دنیای دیجیتال وجاهت تاریخی میبخشند. از آنجا که امروزه همگان روز به روز بیشتر برای کسب اطلاع به اینترنت رو میآورند، کمتر کسی به سراغ راستیآزمایی به کمک منابع دسته اول و کتابهای مرجع میرود. کافی است مقالهای اینترنتی چیزی را به عنوان واقعیت تاریخی ارائه دهد تا بسیاری فقط به خاطر دسترسی راحت به آن و تکرار آن در سایتهای گوناگون ادعای مزبور را بپذیرند و با بالا بردن آمار این گونه پذیرشها وزن و اعتبار ادعا را هم افزایش بدهند. در این حالت است که هرکسی به راحتی میتواند از استرابون به عنوان مرجع کار خود نام ببرد و حتا زحمت مشخص کردن منبع یا تکرار نوشتۀ استرابون را نیز به خود ندهد و باز داستان او بدون هیچ چون و چرا و فقط چون نویسنده چنین ادعا کرده به عنوان حکایتی از مصر باستان مورد پذیرش واقع شود.
البته این حرفها به معنی آن نیست که متن استرابون هیچ ربطی به شکلگیری قصۀ سیندرلّا ندارد. شاید به واقع همان قسمتی که از لنگه دمپایی به عنوان وسیلۀ همسریابی یک پادشاه صحبت کرده الهامبخش نویسندۀ ناشناس این قصه شده باشد. به هرحال استرابون هیچگاه نویسندۀ گمنامی نبوده. اما بعدها دست نویسندگانی مثل شارل پرو و آلیو میلِر آن قسمت کوتاه از نوشتۀ استرابون را به صورتی بسیار مفصلتر و جذابتر درآورده است. پس نمیتوان استرابون را نویسندۀ نخستین روایت از قصۀ سیندرلّا معرفی کرد یا روایت محبوب کنونی از این قصه را بازگویی حکایتی از مصر باستان دانست.